محل تبلیغات شما

"شاید داشت پیر می شد"

ساعتی بود که گوشه ی ذهنش کمین کرده بود و زیر لب زمزمه می کرد

اسمش زمزمه بود!

ولی صداش به گوشِ تک به تکِ رگ و پِیِش رسیده بود.

ترسونده بودشون.

"آخرش چی می شه؟"

زمزمه ای بود که از هرجا به گوش می رسید.

همشون با هم فریاد می زدن.

می خواستن بدونن آخر کارشون چی می شه

درست شبیه تظاهرات کارگرهای تعدیل شده جلوئه کارخونه سابق شده بودند.

ادعای حق داشتن و البته که حق هم داشتن.

هیچ کدومشون نتونسته بودن بهترینِ خودشونو نشون بدن و بهترین بودنو تجربه کنن.

تازه می خواستن رنگ و رو بگیرن و نشون بدن که با هم دیگه چطور میتونن مثل اونی که همیشه تو اتاقک آبی هست، بشن.

هنوز نور امید هم ندیده بودن که اینو شنیده بودن.

باید انقلاب می کردن.

دست به دست هم میدادن و دخترک سفید پوشی که کنج این خونه ، چنگ زده بود تو موهاشو، و عقب جلو می شد رو پرت می کردن بیرون .

باید یه کاری میکردن. 

ولی.

ولی انگار دخترک ریشه دوونده بود بینشون.

انگار دخترک.

انگار دخترک یک خودیِ آشوب گر بود

 

یک خودیِ آشوبگر...

مثلا الان ؛الان نیست

تضــاد هـایِ در جریان

هم ,دخترک ,انگار ,زمزمه ,حق ,خواستن ,انگار دخترک ,می کردن ,یک خودیِ ,می خواستن ,بود که

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها