سیصد و شصت و خورده ای روز قبل و شاید قبل تر!
کلاغ سیاهی بال هاشو باز کرد
و خونه ی ما رو بغل کرد!
بزرگ بود! خیلی بزرگ!
جوری که اگه میخواست میتونست خونه ی کناری هم بغل کنه اما نخواست!
البته ما هم نمیخواستیم! یعنی. هیشکی نمی خواست
امروز! به سیصد و شصت و خورده ای روز پیش دارم فکر میکنم
و تنها چیزی که می بینم. پرهای سیاهیِ که بین سرفه هام در هوا پخش می شه.
جدا. سیصد و شصت و خورده ای روزِ قبل چطور گذشتند تا به امروز رسیدند؟ تا به امروز رسیدیم؟
+ثبت شده در چهارصد و دهمین روز بَعد
سیصد ,روز ,ای ,خورده ,شصت ,ی ,خورده ای ,سیصد و ,و خورده ,شصت و ,ای روز
درباره این سایت